اطـلاعیه بـروزرسانی و تـخفیف هـای ویژه سـایت :

داستان۱: عابد و ابلیس

🌃داستان شب🌙🌟

در بنی اسرائیل عابدی بود. به او گفتند:« فلان جا درختی است و عده‌ای آن را می‌پرستند».

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه‌اش نشست.

ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛

.

عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

.

تا چند روز، دو دینار زیر بالش عابد قرار میگرفت و او برمیداشت؛ تا اینکه روزی هنگامی که بالش را کنار زد هیچ پولی نیافت! خشمگین شد و تبر برگرفت.

باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟»

عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛

گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» دوباره گلاویز شدند؛

اینبار ابلیس عابد را مانند گنجشکی بر زمین زد».

عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

.

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی».

🌹

درباره ی ثامن کتاب

افراد موفق دائما در حال رشد و یادگیری هستند در حالی که افراد معمولی این ذهنیت را دارند که همه چیز می‌دانند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *