اطـلاعیه بـروزرسانی و تـخفیف هـای ویژه سـایت :

شعر و ادب

من به اعجاز غزل بر قلب انسان واقفم * آخرش هم با غزل او را هوایی می کنم

اشعار مناجات با امام رضا علیه السلام – رسول ملکی (حسرت)

اشعار مناجات با امام رضا علیه السلام رسول ملکی (حسرت)

قطره قطره، اشکهایم را تو دقت میکنی
بی نهایت بر گدای خود محبت میکنی

آن قدر من آمدم پابوسی باب الجواد
گوییا بر زائرت داری تو عادت میکنی

 

من کجا و پنجره فولاد آقایم رضا
بی لیاقت را همیشه بالیاقت میکنی

 

من که با اعمال خود خار و ذلیل عالمم
این تویی با جود خود از من حمایت میکنی

 

با گدایت با غلامت خو گرفتی از ازل
تا ابد داری مرا غرق خجالت میکنی

 

کور و کر، بهر شفا آید سراغت با امید
باز هم مثل همیشه، تو عنایت میکنی

 

من یقین دارم که قبل از اربعین آقای من
از نجف تا کربلا ما را تو دعوت میکنی

 

تو همیشه یاور تنهایی من بوده ای
بین قبر من می آیی و وساطت میکنی

 

روز محشر من ندارم ترسی از آتش رضا
مطمئنم نوکر خود را شفاعت میکنی

اشعار مناجات با امام رضا علیه السلام – اصغر مومنی

اشعار مناجات با امام رضا علیه السلام – اصغر مومنی

زیر ایوان طلایت ذکر یا هو میزنم
پیش این گلدسته هاهرلحظه زانو میزنم

میکندحیران و مستم صوت این نقاره ها
زین سبب باشدکه هردم من دم ازاو میزنم

گر خدا خواهد میان خادمانت جا شوم
صحن قدست رابه دست خویش جارو میزنم

من برای خوردن یک لقمه از نذر شما
هر زمان باشد به خدام حرم رو میزنم

تاکه گیرد دستهایم پنجره فولادتان
زائرانت رابه این سوی و به آن سو میزنم

پیرمردی گفت مشهدحج مابیچاره هاست
بعد آن سعی وصفا قدری از این مو میزنم

فاطمه یا فاطمه ذکر مدامم در حرم
از برای گوشه چشمت ، دم ز بانو میزنم

اشعار مناجات با امام رضا علیه السلام – حسن کردی

اشعار مناجات با امام رضا علیه السلام – حسن کردی

تو ارتباط من و اسمان بالایی
تمام سهم من از دلخوشی دنیایی

حضور سبز تو در لحظه هام پر رنگ است
تو نور روشن این روزمرگی هایی

تو تکیه گاه تمام نداری ام هستی
که جور درد مرا میکشی به تنهایی

نمیتوانم از اّن دست مردمی باشم
که غیر چشم تو دارند امید فردایی

اگر چه این دلم اهو نشد،نشد اما
تو قول داده ای اقا که ضامن مایی

خلاصه اینکه در این واژه ها نمی گنجی
چرا خودت به غزل های من نمی ایی

مناجات با امام رضا علیه السلام – سید مهدی وزیری

مناجات با امام رضا علیه السلام – سید مهدی وزیری

روز هشتم همگی میل خراسان داریم
انتظار کرم از سفره ی سلطان داریم

مثل دشتی که ترک خورده و عطشان باشد
از خراسان طلب بارش باران داریم

از سر کفر نگفتیم: ” شفا دست شماست ”
ما به دستان شفا بخش تو ایمان داریم

یک نجف قسمت ما کن، به خدا یک عمر است
غصه ی ” جامعه ” خواندن دم ایوان داریم

شک ندارم که پس از مرگ ملائک گویند
از دل مقبره برخیز که مهمان داریم

ما سراسیمه بپرسیم که آن مهمان کیست؟
و بگویند که: مهمان ز خراسان داریم

در بهشت ابدی ” حب وطن ” چون داریم
خانه ای پیش ولی نعمت ” ایران ” داریم

⚘ثامن کتاب

www.samenketab.ir

 

 

بر امام مهربان خود پناه آورده ام-غلامرضا سازگار⭐⭐⭐⭐⭐

غلامرضا سازگار

دامن آلوده و بار گناه آورده ام
گر چه آهی در بساطم نیست آه آورده ام

هر که بودم هر که هستم با کسی مربوط نیست
بر امام مهربان خود پناه آورده ام

هر که آرد تحفه ای در محضر مولای خود
من دو دست خالی و کوه گناه آورده ام

در کرم شه را گدا باید گدا را نیز شاه
من گدا دست گدایی سوی شاه آورده ام

بر کبوترهای صحنت هدیه ی ناقابلی است
گندم اشکی که در این بارگاه آورده ام

ناله ام در سینه، اشگم در بصر، سوزم به دل
نامه ای چون دود آه خود سیاه آورده ام

نی عجل با کوه عصیان عفو، نازم را کشد
رو به سوی مظهر عفو اله آورده ام

ذرّه بودم زائر شمس الشّموسم کرده اند
قطره ای بودم به این دریا پناه آورده ام

گر چه هستم قطره ای ناچیز، یک دریای اشک
هدیه بر مولای خود روحی فداه آورده ام

هر فقیری هست دست خالیش سرمایه اش
من فقیرم دست خالی را گواه آورده ام

“میثما” مولا اگر پُرسد چه آوردی بگو
سر به خاک زائرت از گرد راه آورده ام

با تکان پرچمت، تسخیر کردی باد را


با تکان پرچمت، تسخیر کردی باد را
دلنشین کردی هوای نیمۀ مرداد را
 
شب به شب، خورشید! پیشت ماه رؤیت میشود
دوست دارم آسمان صحن گوهر شاد را
 
حال شیرین زیارت‎نامه خواندن در حرم
می‎کشاند سمت مشهد، عاقبت فرهاد را
 
با نگاه مهربانت ضامن آهو شدی
بعد از آن کردی اسیر خود دل صیاد را
 
چلچراغ آسمان روشن ایوان طلا
جلد خود کرده ست صدها کفتر آزاد را
 
گاه تشییع کسی را دیده‎ای در صحن‎ها
گاه‎گاهی هم شنیدی خندۀ نوزاد را
 
حوض سقاخانه‎ات دار الشفای عالم است
کرده بینا یک نگاهت، کور مادرزاد را
 
یا رضا گفتند و رد کردند مردان خدا
با دعا، اروندرود و تنگۀ مرصاد را
 
پادشاه کشور عشقی و من از این به بعد
می‎گذارم روی مشهد نام عشق آباد را
 
باز می‎خواهم که مهمان توباشم مهربان
باز می‎خواهم  ببوسم پنجره فولاد را

 

بشرى صاحبی

هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته ء بابونه .
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .

من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،

زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه ء عادت از یاد من و تو برود .
زندگی جذبه ء دستی است که می چیند .
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگی تجربه ء شب پره در تاریکی است .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد .
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد .
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ء مسدود هواپیماست .

زندگی شستن یک بشقاب است .
زندگی یافتن سکه ء دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی ” مجذور” آینه است .
زندگی گل به ” توان ” ابدیت ،
زندگی ” ضرب ” زمین در ضربان دل ما ،
زندگی ” هندسه ء ” ساده و یکسان نفسهاست .
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

سهراب سپهری

به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من‌!

به سراغ من اگر می آیید،

پشت هیچستانم‌.

پشت هیچستان جایی است‌.

پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است

که خبر می آرند، از گل واشده ی دورترین بوته خاک.

روی شن ها هم‌، نقش های سم اسبان سواران ظریفی ست که صبح

به سر تپه ی معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان‌، چتر خواهش باز است‌:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

آدم این جا تنهاست

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری ست‌.

به سراغ من اگر می آیید،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من‌!

 

 

سهراب سپهری

گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!

با خنده کاشتی به دل خلق٬ “کاش ها”
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها

هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها

گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها

ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!

از بس به ماه چشم تو پر میکشم٬ شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!

حسین زحمتکش

تو را آن گونه می خواهم

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که می‌بوسد جوانش را

تو را در یک شب بارانی غمگین سرودم که
نمی‌دانم زمانش را، نمی‌یابم مکانش را

من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان
برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را

پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر
که بالای سرش می‌بیند امشب دشمنانش را

تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم
از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را

پرستویی که با تو هم قفس باشد نمی‌ ترسد
بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را

تو ماهی باش تا دریا برقصد موج بردارد
تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را

من آن مستم که در می‌خانه‌ای از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را

علی سلیمانی

چقدر تشنگی لحظه افطار خوش است

چقدر تشنگی لحظه افطار خوش است

چقدر عرض ادب ساحت دلدار خوش است

 

سحر و نم نم باران و کمی حال دعا

اگر آن لحظه شود موعد دیدار خوش است
سر لیلی بنویسید سلامت بادا

سر مجنون بنویسید روی دار خوش است
درد اگر از غم هجران تو باشد بهتر

و به درمان نرسد عاشق بیمار خوش است
به سلامی به کلامی نفس غمگینی

گفتن از خشکی لب های رخ یار خوش است
دم افطار چقدر بغض گلو گیر من است

اصلا آن لحظه فقط ذکر علمدار خوش است
به همان دست علم گیر و همان مشک تهی

روز محشر اگر او هست خریدار خوش است
به همان خواهر مظلومه که آهش میگفت

دیدن اهل حرم بر سر بازار  خوش است
به تلظی علی اصغر ارباب قسم…

روزی کرب و بلا دست علمدار خوش است
یاسر مسافر