اطـلاعیه بـروزرسانی و تـخفیف هـای ویژه سـایت :

شعر و ادب

من به اعجاز غزل بر قلب انسان واقفم * آخرش هم با غزل او را هوایی می کنم

من پر از وسوسه ی چشم تو هستم! تو چطور؟

من پر از وسوسه ی چشم تو هستم! تو چطور؟
من از احساس غزلخیز تو مستم! تو چطور؟

تویی آرامش من, شاخه گل طنازم
من سبو از سر شوق تو شکستم! تو چطور؟

فصل پاییز, مه مهر, و زیبایی تو
عهد با قلب پر از مهر تو بستم! تو چطور؟

عرصه ی عشق توو ضعف حریفی که منم
باز در جنگ دل و عقل نرستم! تو چطور؟

آمدی بزم مرا ساز ونوا بخشیدی
منکه از مجلس اغیار گسستم! تو چطور؟

آنقدر سنگ به پای من غمدیده زدند
ولی از کوی تو یک لحظه نجستم! تو چطور؟

بیوفایی نکنی, عشق تو حرمت دارد
من از این عهد که بستم نگسستم! توچطور؟

قُمارِ عِشق شیرین اَست و مَن، هَرگِز نمیبازَم …

قُمارِ عِشق شیرین اَست و مَن، هَرگِز نمیبازَم …
“تو” از آسِ دِلَت مَغرور و مَن، دِلخوش به سَربازم …

چه حُکم اَست اینکه میدانی، که حُکماً دَستِ مَن خالیست …
دِل و دَستَم  که میلَرزَد ، خودَم را پاک میبازَم …

وَرَق بَرگشته اَست اِمروز و “تو” حاکِم، مَنَم مَحکوم …
چه بایَد کرد با این بَخت؟ میسوزَم  و میسازَم …

“تو” بازی  میکُنی اَز رو وَ مَن، آنقَدر گیجم که …
نِمیدانَم کُدامین بَرگ را ، بایَد بیَندازَم …

اَگر حاکِم  تویی اِی “عِشق” ، مَن تَسلیمِ تَسلیمَمْ …
هَمه اَز بُرد مَغرورند و مَن، بَر باخت مینازَم …

لب های تو لب نیست ! عذابیست الهی

لب های تو لب نیست ! عذابیست الهی

باید که عذابی بچشم گاه به گاهی

در لحظه دیدار تو ، گفتم که بعید است

چشمان تو من را نکشاند به تباهی

لب های تو نایاب تر از آب حیات است

تو سوزن پنهان شده در خرمن کاهی

این کار خدا بوده که یکباره بیفتد

در تنگ بلور شب من مثل تو ماهی

ای شاخه نبات غزل حافظ شیراز !

معشوقه ی مایی چه بخواهی چه نخواهی

میثم_قاسمی

کاری که با من کرد دنیا، داستان دارد

کاری که با من کرد دنیا، داستان دارد
شرحش نخواهم داد، اما داستان دارد …

مهتاب من! هنگام دیدار تو فهمیدم
دیوانه‌ بازی‌ های دریا داستان دارد !

عاشق شدن تنها به پیراهن دریدن نیست
دلدادگی‌ های زلیخا داستان دارد

مستی که در شهر خبرچینان تو را بوسید
امروز آسوده‌ ست، فردا داستان دارد !

عشقی که پنهان بود، در دنیا زبانزد شد
هر قصه‌ گویی دیگر از ما داستان دارد …

سجاد سامانی

سهراب سپهری چقدر زیبا گفت

سهراب سپهری چقدر زیبا گفت:

ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ…
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ…
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ…
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ…
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ…
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ…
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ…
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ…
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ…
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ…
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ…
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ…
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین…
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!!!