مهدی علی قاسمی
مدح و شهادت
شامل الطاف بی حدّ علی گردیده است
هر که را در این عزا با دیده ی تر دیده است
نوکر زهرا مقامش از مَلَک هم برتر است
خاک پاهایش مقدس ، جای آن بر دیده است
هر گنهکاری که آمد عبد این دربار شد…
…رحمت حق را به خود چندین برابر دیده است
لحظه ی جان دادنش هرکس که نوکر بوده است
صاحب این خانه را ساعات آخر دیده است
چندسالی می شود در فاطمیه چشم من
در میان روضه ها تا دیده نوکر دیده است
هرکه شد سینه زن او در قبالش خیر دید
منکر زهرا فقط در زندگی شر دیده است
با عنایات خود زهراست گر هر بنده ای
شیعه و دیوانه ی کوی علی گردیده است
همچو زهرا لعن کرده شیعه بعد از مصطفی
هرکسی را جای حیدر روی منبر دیده است
علت اسلام آن مرد یهودی روشن است:
دستهای بسته ی سردار خیبر دیده است
بعد از آن کوچه گرفته مجتبی لکنت زبان
پیر شد وقتی که خون سینه بر در دیده است
باید از فضه بپرسی که چه شد در پشت در
ماجرای پشت در را فضه بهتر دیده است
زخم پهلو ، خون سینه ، بازوی مجروح را
گر ندیده هیچ چشمی… چشم دختر دیده است
دخترش دق کرده از بس لاله های سرخ را…
…بر لباس مادر و بر روی بستر دیده است
*******************
غلامرضا سازگار
شهادت
جگرم خون و دلم سر به گریبان علی است
صبـح هـم در نظرم شام غریبان علی است
گرچـه بــا چـاه کنـد درد دل خــود ابراز
چـاه هـم بیخبـر از غصۀ پنهان علی است
سنــد غربـت مــولاست رخ نیلــیِ مــن
سنـد غربـت من، سینۀ سوزان علی است
بارهـا دشمـن اگـر آیـد و دستـم شکنـد
دست بشکستۀ من باز به دامان علی است
کافـران در حــرم وحــی نیــارید هجوم
به خدا قصد شما حمله به قرآن علی است
اهل یثرب ز چه از گریۀ من خسته شدید؟
دو سه روز دگری فاطمه مهمان علی است
درِ آتــش زده و نالــۀ مظلومــی مــن
سنـد مستنـد سوختـن جان علی است
رفتــم امــا جگــرم بهر علی میسوزد
به خدا خانۀ بیفاطمه زندان علی است
دارم امیـد کـه در حشر پریشان نشـود
حال آن سوخته جانی که پریشان علی است
داده تـاریخ بـه هـر عصـر، گـواهی میثـم
کـز ازل صبـر و رضـا پایـۀ ایمان علی است
**************************
سید حسن رستگار
مدح
اکثر اوقات دختر مثل مادر می شود
ارث مادر عاقبت از آنِ دختر می شود
حضرت زهرا اگر انسیه الحورا بود
دختر از این حیث با مادر برابر می شود
عطر یاس و بوی سیب آمیخته با نام او
با حضورش خانه ی حیدر معطر می شود
از دو دریا لؤلؤ و مرجان فقط حاصل نشد
آبشار صبر را سرچشمه کوثر می شود
نام زینب تا گره خوردست با نام حسین
عشق تفسیری از این خواهر برادر می شود
(شمه ای از داستان عشق شور انگیز)شان
از همه افسانه های عاشقی سر می شود
احسن الحال همه عشاق با امضای اوست
او بخواهد کربلای ما مقدر می شود
ذوالبیان ارثیه ی بابا برای دختر است
با همین ارثیه او در کوفه حیدر میشود
در دفاعِ از حرم عباس درسی داده است
نیزه میگوید فقط این کار با سر می شود
تار و پود چادر مادر اگر خاکی شده
سهم دختر نقش آتش روی معجر می شود
آخر هر روضه و مدحی که از دختر شده
یاد مادر میکنند و صحبت از در می شود
***********************
محمّد على مردانى
شهادت
عاقبت از بند غم شد خسته جان فاطمه
پرگرفت از آشیان مرغ روان فاطمه
گر بسوزد عالمى از این مصیبت نى عجب
سوخته یکسر زآتش کین آشیان فاطمه
وامصیبت بعد مرگ احمد ختمى مآب
دادن جان بود هردم آرمان فاطمه
آسمان شد نیلگون چون دید نیلى روى او
خُرد شد از ضربت در استخوان فاطمه
محسن شش ماهه اش در راه داور شد شهید
ریخت خون در ماتمش از دیدگان فاطمه
نیمه ی شب بهر تدفینش مهیّا شد على
عاقبت شد در دل صحرا مکان فاطمه
منع کرد از ناله طفلان را ولى ناگه ز دل
ناله ها زد همسر والانشان فاطمه
اى فلک ترسم شوى وارون که افکندى شرر
از غم مرگش به جان کودکان فاطمه
نیست «مردانى» نشان از تربت پاکش ولى
مهدى یى آید کند پیدا نشان فاطمه
************************
محمود ژولیده
بستر شهادت
یک نیم رخت عجیب ، برده به قمر
یک نیم رخت حجاب دارد چقدر
یک دست به دیوار گرفتی ، باشد
یک دست چرا مدام داری به کمر
چندین ثمر از تو باغبان دید ولی
یک شاخه چرا به پشت در داد ثمر
بازو و غلاف کی تفاهم دارند
مسمار کجا و سینۀ مرغ سحر
امروز به من عیان شده قول رسول
فرمود نیازی تو نداری به سپر
با دست شکسته اشک من پاک مکن
ای گوشۀ چشم زخمی ات پر ز گُهر
انگار خدا قنوت یک دستی را
مقرونِ اجابت تو کرده بهتر
این خانه که قتلگاه کوثر شده است
بهتر که شود خراب بر سر ، حیدر!
************************
حامد اهور
هجوم به بیت ولایت
چشمه در چشمه آتش آمده بود ، تا بجوشد به هرم کوثر تو
چه غم از تازیانه های کبود ، آب و آتش گذشته از سر تو
مشت کردی صدای حیدر را، گریه ی بی صدای حیدر را
روی دیوار سینه می کوبید ، ذوالفقارش به جای حیدر تو
می کشیدی و می کشید زمین ، می کشیدی و می کشید زمان
نقشی از چادری زمین خورده، نقشی از دستهای آخر تو
کوه هم بود خرد می گردید، در طوافی که دستهای تو داشت
می شدی دور و دورتر می شد، حجرالاسود مطهر تو
زخم ها می نشست و بر می خاست ، چشمهای تو روی خاک افتاد
توی قاب نگاه زاویه دار ، تار شد عکس سایه ی سر تو
کوچه، سیلی، شکستگی، تحقیر ، ضربه ، دیوار ، گوشواره ، حسن
خاطراتی که رفت بی نوبت ، از تماشای دیده ی تر تو
زخم می ریخت از سرا پایت ، شعله شد چشمهای دریایت
آمدی با خود آتش آوردی ، سر می انداخت تیغ باور تو
مسجد از پا نشست ، زانو زد ، کوچه دیوارهاش دل دادند
نور از راه آمد و شیطان ، تیغ انداخت در برابر تو
دست افتاده باز بالا برد، دست توحید را شبیه غدیر
باز دور سر تو می گردید ، مثل پروانه یارو یاور تو
مادر شعر های سرخ و کبود ، زخمی تیغ و بغض و آتش و دود
کاش از راه آسمان برسد، پسر خاکی دلاور تو
************************
غلامرضا سازگار
مصائب
زهرا همه جا یاور و غمخوار علی است
با پهلوی بشکسته طرفدار علی است
هر دست که حامی ولایت نشود
دستی که نبی بوسه زند یار علی است
***
گلخانه ی وحی طعمۀ آذر شد
گل رفت ز دست و غنچه اش پرپر شد
شد حرمت صدیقۀ کبری پامال
یک آیه جدا ز سورۀ کوثر شد
***
از شعلۀ نار گل به احمد دادند
بر بانوی وحی تحفه بی حد دادند
ضرب لگد و غلاف تیغ و سیلی
اجریست که بر آل محمد دادند
***
از هر طرفی که رهسپر می گشتم
پیش ضربات او سپر می گشتم
همراهم اگر نبود در کوچه حسن
تا خانۀ خود چگونه بر می گشتم
***
کی بود گمان به فتنه دامن بزنند؟
آتش به سرای حی ذوالمن بزنند
ای اهل مدینه از شما می پرسم
کی دیده سه نامرد به یک زن بزنند؟
************************
مجتبی حاذق
هجوم به بیت ولایت
شیخ عباس روضه میخواند، روضه از خانه ای که در دارد
بیت احزان شعر را گفتم، پدری چاه در نظر دارد
در صدا خورد لحظه ای بعدش پسری سمت در روان میشد
مادرش گفت با هزاران غم:پسرم صبر کن خطر دارد
بعد مادر به سمت در میرفت و در انگار داشت می لرزید
در ، تمامی غصه ام از اوست بگو دست از تو بردارد
پیش خود گفت دشمنی ظالم که علی مانده است و تنهایی
پشت در ماند مادری غمگین که بگوید علی سپر دارد
داد میزد پسر که تنها است به خدا مادرم در این کوچه
فکر میکرد داد و بیدادش ثمری میدهد , اثر دارد
بیعتی پشت ابر میماند و سیاهی به جای خورشیدی…
…مینشیند ولی نمیداند شب تاریک هم سحر دارد
**
آدمی را بگرد و پیدا کن که تنش پر ز زخم ها باشد
چون فقط اوست آنکه میفهمد چقدر زخم دردسر دارد
**
بعد از این شهر با تو ساکت شد و تو انگار گریه میکردی
مادرم,گریه را کمی بس کن که برای شما ضرر دارد
حال با اینکه از جراحت ها و نفس های سرد من گفتی
آه,این را بگو که از دردم پدرت تا کجا خبر دارد!؟
************************
علی اصغر ذاکری
بستر شهادت
غم اشک می ریزد چرا از چشم هایت
اینقدر بی تابی نکن، زهرا فدایت
پیداست از دنیا دلت خیلی گرفته
از فرط گریه گاه می گیرد صدایت
این روزها در من چه می بینی که شبها
انگار سوز دیگری دارد دعایت
با این کبودی باز هم من آفتابم
ابری ست اما پس چرا حال و هوایت؟
یک وقت از احوال من غمگین نباشی
حتی به جان من همه درد و بلایت
در پیش عشق من به تو یک بار هیچ است
ای کاش صدها بار می مردم برایت
دیدم که جان هم پیش تو قابل ندارد
پس با خجالت ریختم آن را به پایت
************************
مرحوم تائب
بستر شهادت
نیلى بوَد ز سیلى بیگانه، روى من
داغ پدر، سپید نموده ست موى من!
شبهاى درد و ناله و غم، تا سپیده دم
با پهلوى شکسته بود گفتگوى من!
تابى به تن نمانده و زینب ز روى مهر
وقت نماز آورَد آب وضوى من!
بیزارم از جفاى نفاق افکنانْ پدر!
جز مرگ در جهان نبوَد آرزوى من!
دخت تو از حریم ولایت دفاع کرد
چون بود آبروى على، آبروى من
رخت از جهان به سوى جنان مى کشیم ما
از کردگار خواهشم اینست: شوى من
تا ننگرد به بازوى آزرده و کبود
از زیر پیرهن بدهد شتستشوى من
روز جزا پناه دهم “تائب” حزین
گر آید از طریق محبت به سوى من
************************
صادق بیگی
روضه
نیازی نیست روضه سر بیاید
نباید روضه خوان دیگر بیاید
برای گریه، این ایّام کافیست
فقط گاهی صدای “در” بیاید
************************
حسن لطفی
مناجات محرم و فاطمیه
دستم بگیر تا که بهشتم بنا شود
شاید سرم قبول کنی خاک پا شود
بالی بده که بال بگیرد اسیر تو
شاید کبوترِ حرمِ کربلا شود
بی تو میان غفلت خود غوطه خورده است
نوری که با مسیر شما آشنا شود
زنگار بسته سینه ام از عمر رفته ام
اشکم بریز خانه ی آئینه ها شود
پیراهن سیاه من از جنس شال توست
امشب نشسته ام نفسی خرج ما شود
************************
عباس احمدی
مناجات فاطمیه
تا فکر و ذکر من همه دیدار دلبر است
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
من در میان جمع و دلم سمت سامراست
آنجا که اشک زائرش از آب کوثر است
دیری است رفته است و دگر و برنگشته است
دیری است آسمان دلم بی کبوتر است
او پیش رو نشسته و من کورم از گناه
او می زند صدایم و ما گوشمان کر است
آواره ایم در هیئات و شنیده ایم
در روضه احتمال حضورش قوی تر است
شاید صدای گریه ی آقا بلند شد
چون روضه های مادر او گریه آور است
در فاطمیه پهلوی او تیر می کشد
او نیز زخمی غم دیوار و آن در است
آقا سری بزن به مدینه نگاه کن
کوچه بدون تو صحرای محشر است
آقا بگو چگونه تحمل بیاورم؟
یک زن که در مقابل یک فوج لشکر است
انگار در گلوی شما بغض می شود
آن ریسمان که بسته به دستان حیدر است
اینجا برادران همه در فکر خنجرند
شکر خدا که یوسف ما بی برادر است
گرچه پر از گناه ولی در رکابتان
آخر شهید می شوم ، این حرف آخر است
******************
محمد جواد پرچمى
زبان حال امام حسین(ع)
ببش از این سوختن نمیخواهم
گریه بر خویشتن نمیخواهم
مده زحمت به بازویت مادر
به خدا پیرهن نمیخواهم
فکر عریانی مرا تو مکن
غرق در خون کفن نمیخواهم
درد داری تو استراحت کن
نیمه شب آب من نمیخواهم
شرح این گوشوار خونی را
من دگر از حسن نمیخواهم
وقت قتلم نیا سوی گودال
وقت کشته شدن نمیخواهم….
…تو ببینی که شمر می آید
از تو بر سر زدن نمیخواهم
روی تو سایه ای کبودین داشت
سر سالم به تن نمیخواهم
وعدۀ ما دوتا، میان تنور
بیش ازاین سوختن نمیخواهم
************************
محمد جواد پرچمى
مدح
روی تاج عرش طبق نصّ لولا فاطمه
نقش شد زهرا سلام الله علیها فاطمه
آنکه خاک جانمازش را پرستش مى کنند
اولیا الله عالم ، کیست الا فاطمه
انبیا از برکت دستاس او نان می خورند
رزق و روزى می دهد به اهل بالا فاطمه
ظاهراً فرموده اند ام الائمه فاطمه
باطناً فهمانده اند ام ابیها فاطمه
جلوه ای شد لیله القدر رسول الله او
جلوه ای شد لیله المحیای مولا فاطمه
بچه هایش حجت الله اند اما گفته اند
آشکارا حجت الله علینا فاطمه
سیزده معصوم هریک نورى از زهراست پس
مى شود سرجمع این ها چهارده تا فاطمه
فاطمه حق و علی حق و مع الحق آینه است
چه علی اندر على چه فاطمه با فاطمه
حک شده بر روی گردنبند زهرا یاعلی
حک شده بر ذوالفقار مرتضی یا فاطمه
بسکه حیدر فاطمه است و بسکه زهرا حیدر است
در نجف چیزى نمیبینیم الا فاطمه
شادی روح خدیجه ، کوری چشم همه
سروری دارد به زنهای دو دنیا فاطمه
با هر اسمی که بخوانی در نهایت مادر است
راضیه حنانه الحوراء، زهرا فاطمه
مادری بالاتر از این مهربانی بیش از این؟
میرسد محشر به داد شیعه صدجا فاطمه
خانه اش که سوخت مسمار از خجالت سرخ شد
آن چنان برخورد با سینه که آنجا فاطمه…
************************
سید رضا موید
بستر شهادت
بیمارم و به سر زده سودای مرگ را
دارم به هر نماز تمنای مرگ را
لب بست از ترنم آمین که زینبم
در گریه ام شنید تقاضای مرگ را
من میزنم نفس نفس از درد و بشنوم
در هر نفس صدای قدم های مرگ را
سیلی و تازیانه و ضرب لگد، زدند
بر دفتر حیات من امضای مرگ را
سخت است دوری تو برایم ولی علی
خواهم به درد خویش مداوای مرگ را
عشق تو زنده داشت مرا ورنه بارها
کردم در آن میانه تماشای مرگ را
یارب به حق فاطمه در کام شیعیان
شیرین نما تو تلخی غم های مرگ را
************************
حجت الاسلام محسن حنیفی
هجوم به بیت ولایت
دستم به دامان کسی که بین کوچه
دستش جدا از دامن مولا نمیشد
جان علی مرتضی در مشت او بود
او را زدند و باز مشتش وا نمیشد
او آیه ی تطهیر بود و،دست ناپاک
دلخوش از اینکه زد به رویش رنگ نیلی
یک سنگریزه پیش اقیانوس هیچ است
هرچند قطعا درد دارد جای سیلی
او رازدند و نبض عالم تند میزد
نظم جهان با نبض او در ارتباط است
قنفذ خراج خویش را در کوچه پرداخت
با ضربه اش دیگر معاف از مالیات است
پیراهن پیغمبرش را برسر انداخت
با ناله هایش کوچه ها را زیر و رو کرد
هرچند بر رویش،خسوفی سرخ دارد
مهتاب ابر تیره را بی آبرو کرد
آیینه بود و باترکهای وجودش
در چهره اش تصویر نور مرتضی بود
بی اعتنا بر زخمهای پیکرخویش
او بیشتر فکر غرور مرتضی بود
یک مو نشد کم از سر مولای عالم
مولای ما را او به خانه باز گرداند
میخواست تا پیش علی باشد همیشه
اما ورق را تازیانه بازگرداند…
************************
حجت الاسلام محسن حنیفی
بستر شهادت
او قصد رفتن کرده است و بار بسته است
سردرد دارد بر سرش دستار بسته است
میخواست مولا از غریبی دربیاید
اما به هر در میزند انگار بسته است
خود را به آتش زد نبیند پیش مردم
در بین کوچه دستهای یار بسته است
او دلخوشی اش،مرتضی و کودکانند
جانش به جان حیدر کرار بسته است
تا یک شب دیگر فقط پیشش بماند
آنچه بلد بوده است مولا کار بسته است
با چشمهایش خون دل خورده است بسیار
با کاسه ی خونی که یک مقدار بسته است
این پلک را یک دست سنگین بین کوچه
یا ضربه در یا که.. نه دیوار بسته است
در شام، این مرثیه ها تکرار میشد
این چرخ عهد خویش با تکرار بسته است
آری عبور از بین نامحرم چه سخت است
وقتی که راه کوچه و بازار بسته است
************************
حجت الاسلام محسن حنیفی
کوچه بنی هاشم
وقتی که جنگ داس با گل در بگیرد
گلخانه را اندوه سرتاسر بگیرد
بر طعنه های تند و تیز داس لعنت
نگذاشت یاس خانه برگ و بر بگیرد
مشتش گره کرده سرش فریاد میزد
بنچاق را میخواست از مادر بگیرد
جای گلاب از آن گل آتش گرفته
با ضربه اش،میخواست خاکستر بگیرد
یک گوشواره عهد را با گوش بشکست
امکان ندارد عهد خود از سر بگیرد
بر غیرت پوشیه اش برخورد بانو
باید تقاص از رنگ نیلوفر بگیرد
با گریه های مجتبی برگشت مادر
میخواست روحش بین کوچه پر بگیرد
بی اعتنا بر خاک چادر باز پاشد
باید که طفل خویش را در بر بگیرد
می رفت خانه باغبان تنها نماند
تا رنگ لاله پهلوی بستر بگیرد
او اشک چشم مرتضی را پاک میکرد
اینگونه جام از ساقی کوثر بگیرد
************************
سید حسن رستگار
فاطمیه
فاطمیه برای ما سادات
غصه ی قصه های ناگفته است
دل ما در عزای مادرمان
بیشتر از محرم آشفته است
************************
حجت الاسلام رضا جعفری
مصائب
تو لطمه میخوری و خدا صبر می کند
اینجا فقط نه ، او همه جا صبر می کند
روزی به احنرام شما می کند عذاب
حالا به احترام شما صبر می کند
تو راه می روی و زمین می خوری و من
در فکر می روم که چرا صبر می کند؟
سر می روی ز حوصله ی بی شعور شهر
یعنی که شهر تا به کجا صبر می کند ؟
**
نوری کنارت آمد و گفت اینچنین نباش
دلواپس علی ، تو بیا ، صبر می کند
وقتی سئوال میکنی از او چه میشود؟
نبض تو را گرفته و تا صبر میکند
فورا تو آه می کشی و فکر می کنی
آیا تمام این همه را صبر می کند؟
**
دنبال پاسخ کلمات سئوالی ام
آیا چرا چگونه کجا صبر می کند؟؟
************************
مهدی مردانی
مدح و بسترشهادت
تفسیر او به دست قلم نا میسر است
در شان او غزل ننویسیم بهتر است
شان نزول یک پری از آسمان به خاک
دامان مادری ست که در شان کوثر است
هر مصرعم لبی ست که لبخند می زند
این بیت من شبیه لبان پیمبر است
روح نبی ست ؟ ام ابی ؟یا گل علی ؟
من هر کجاکه می رسم او جای دیگر است
از عرش تا به فرش ملائک خمار او
ذکرش سبو سبو می الله اکبر است
او فاطمه ست معنی این نام را هنوز
از هر زبان که می شنوم نامکرر است
از زخم او اگر بنویسی قلم ، بدان
نامت از این به بعد قلم نیست خنجر است
ننویس فتنه پشت دری شعله می کشد
در کوچه شر به پا شده در خانه محشر است
در کوچه بوی آتش و در خانه عطر گل
مرز بهشت و دوزخ از آن روز این در است
با پهلوی شکسته هم از کوه کوهتر
با قامت خمیده هم از آسمان سر است
لبخند می زند که بخندند بچه ها
مادر اگر که جان بدهد باز مادر است
مولا هنوز اول بی هم نفس شدن
بانو در انتظار نفسهای آخر است !
************************
علی اصغر ذاکری
هجوم به بیت ولایت
رعد و برقی زد و باران ستم غوغا کرد
جهل حاکم شد و آنروز خیانت ها کرد
گلّه ای آمده بودند علی را ببرند
در عوض بازی تقدیر چه با زهرا کرد
پشت در خواست که مانع شود و نگذارد
پای ظلم آمد و محکم زد و در را وا کرد
در، عقب آمد و تا اینکه به پهلوش رسید
میخ بی رحم زد و شاخه ی گل را تا کرد
بعد از آن مرد، نه… نامرد چنان زد که همان
لحظه دستش به روی صورت بانو جا کرد
صبر مظلومه ی تاریخ سرآمد انگار
ناله ای زد که در افلاک عزا برپا کرد
************************
حسن بیاتانی
مدح و شهادت
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود
نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد
نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه اش از خودش جدا باشد
شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد
شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد
و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد
نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد
خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست، آینه ناموس کبریا باشد
نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت
و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت
در این حجاب، جلال و جمال “او” پیداست
“هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست”
نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دسته ی دستاس آفرینش را
به دست او که دو عالم، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او
به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را…
**
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود
چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش
کمی بلندتر از گریه های کودکشان
درخت های جهان در حیاط کوچکشان
کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشت
برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت
و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت
چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد
صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود
صدای پا که می آید… علی ست شاید… نه…
همیشه پشت در اما…کسی که باید… نه…
نسیمی از خم کوچه، بهار می آورد
علی برای حبیبش انار می آورد
خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند
قرار بود نرنجی ز خار هم… اما…
به چادرت ننشیند غبار هم… اما…
قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی
نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی
فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟
رمق نمانده برایت…شفا نمی خواهی؟
**
صدای گریه ی مردی غریب می آید
تو می روی همه جا بوی سیب می آید
تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه
به عزت و شرف لاإله إلاالله
**
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را
سیاه پوش کند گنبد کبودش را