نَوﹾفَلى: سلیمان مَرﹾوَزی متکلّم خراسان بر مأمون وارد شد، مأمون او را احترام نمود و به او هدایایى داد و گفت.
مأمون: پسر عمویم علىّ بن موسىالرّضا از حجاز نزد من آمده و علم کلام و متکلّمین را دوست دارد، اگر مانعى ندارد روز تَرْویه براى مناظره با او نزد ما بیایى؟
سلیمان: امیرالمؤمنین! دوست ندارم در مجلس شما و در حضور بنى هاشم از چنین کسى سؤال کنم، و باعث تحقیرش جلوی حضار هنگام صحبت با من بشود و نیز صحیح نیست که با او زیاد بحث و جدل کنم.
مأمون: من فقط به این دلیل که قدرت تو را در بحث و مناظره میدانستم به دنبالت فرستادم و تنها خواستهی من این است که او را فقط در یک مورد مجاب کنى و ادلّه او را ردّ نمائى.
سلیمان: بسیار خوب، من و او را با هم روبرو کن و ما را به هم واگذار و خود شاهد باش.
نَوﹾفَلى: مأمون کسى را نزد حضرت فرستاد و پیغام داد که شخصى از اهل مرو که در مباحث کلامى در خراسان تک است نزد ما آمده است، اگر براى شما مانعى ندارد، نزد ما بیائید. حضرت براى وضو برخاستند و به ما فرمودند شما زودتر بروید، عِمْران صابى هم با ما بود، حرکت کردیم و به در اطاق مأمون رسیدیم، یاسر و خالد دستم را گرفتند و مرا وارد کردند، وقتى سلام کردم مأمون گفت.
مأمون: برادرم ابوالحسن کجاست؟ خداوند متعال او را حفظ فرماید.
نَوﹾفَلى: وقتى ما میآمدیم مشغول پوشیدن لباس بودند، دستور دادند ما زودتر بیاییم، یا امیرالمؤمنین! عِمْران، ارادتمند شما نیز همراه ما آمده و بیرون در است،
مأمون: عِمْران کیست؟
نَوﹾفَلى: صابى، که توسّط شما مسلمان شد.
مأمون: داخل شود.
مأمون: خوش آمدی اى عِمْران! نمردى تا بالأخره از بنى هاشم شدى!
عِمْران: سپاس خداوندى را که مرا توسّط شما تشرّف عنایت فرمود، اى امیر.
مأمون: اى عِمْران! این سلیمان مَرﹾوَزی متکلّم خراسان است.
عِمْران: اى امیر المؤمنین! او گمان میکند در خراسان از نظر بحث و مناظره تک است و بَداء را انکار می کرد.
مأمون: چرا با او مناظره نمیکنى؟
عِمْران: این امر بستگى به خود او دارد.
امام: درباره چه صحبت میکردید؟
عِمْران: یابن رسول الله! ایشان سلیمان مَرﹾوَزی هستند،
سلیمان: ای عِمْران، آیا ابو الحسن و گفته اش درباره بَداء را قبول دارى؟
عِمْران: بله، من با دلیل محکمی که ابوالحسن برایم آورده نظر ایشان درباره بَداء را پذیرفتم و با آن دلیل با امثال خودم احتجاج می کنم.
مأمون: یا ابا الحسن! درباره آنچه اینها در آن بحث و مشاجره میکنند چه میفرمایید؟
امام: سلیمان، چگونه بَداء را انکار میکنی در حالیکه خداوند متعال در قرآن کریم میفرماید:
«أَوَلَم یَرَ الْإِنْسان، أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ یَکُ شَیْئاً» یعنی آیا نمیبینی انسان را، همانا ما او را در گذشته آفریدیم و او هیچ نبود و نیز میفرماید: «وَ هُوَ الَّذِی یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ» یعنی او کسی است که آفرینش را آغاز می کند سپس باز می گرداند و نیز فرموده است: «بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» یعنی هستی بخش آسمانها و زمین است و نیز: «یَزِیدُ فِی الْخَلْقِ ما یَشاءُ» یعنی او هر چه بخواهد در آفرینش می افزاید و میفرماید : «بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ» یعنی آفرینش انسان را از گل آغاز کرد و میفرماید: «وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا یُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا یَتُوبُ عَلَیْهِمْ» یعنی و گروهی دیگر به فرمان خدا واگذار شدهاند یا آنها را مجازات می کند یا توبه آنها را میپذیرد و نیز فرموده است: «وَ ما یُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا یُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلَّا فِی کِتابٍ» یعنی و هیچکس عمر طولانی نمیکند یا از عمرش کاسته نمیشود مگر در کتاب است.
سلیمان: آیا روایتی در این زمینه از پدرانتان به شما رسیده؟
امام: بله! از جدم امام صادق علیه السلام نقل شده که فرمود: خداوند دو گونه علم دارد، علمی که مخزون و مستور است و جز ذات پاکش کسی نمیداند، و بَداء از این ناحیه حاصل میشود و علمی که به فرشتگان و پیامبرانش تعلیم داده و علمای اهلبیتِ پیامبرِ ما آن را میدانند.
سلیمان: دوست دارم این مطلب را از کتاب خداوند برایم ارائه دهى.
امام: خداوند به پیامبرش میفرماید: «فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ» یعنی از آنان اعراض کن که مورد ملامت واقع نخواهى شد؛ خداوند در ابتدا میخواست آنان را هلاک کند، سپس تصمیم خود را عوض کرده و فرمود: «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ» یعنی تذکّر بده، زیرا تذکّر دادن براى مؤمنین نافع است.
سلیمان: باز هم بفرمائید فدایتان شوم!
امام: پدرم از پدرانشان علیهمالسلام از رسول خدا صلى الله علیه و آله روایت کردهاند که: خداوند عز و جل به یکى از پیامبرانش وحى فرمود که به فلان پادشاه خبر بده که در فلان موقع او را قبض روح خواهم کرد! آن پیامبر نزد پادشاه رفت و او را از آن موضوع مطّلع کرد، پادشاه بعد از شنیدن این خبر به دعا و تضرّع پرداخت به نحوى که از روى تخت خود به زمین افتاد، او از خداوند چنین درخواست کرد: خداوندا به من مهلت بده تا فرزندم جوان شود و کارم را انجام دهد، خداوند به آن پیامبر وحى فرمود که: نزد پادشاه برو و به او اطّلاع بده که مرگ او را به تأخیر انداختم و پانزده سال به عمر او اضافه کردم، آن پیامبر عرض کرد: خدایا! تو خود میدانى که من تا بحال دروغ نگفتهام، خداوند عز و جل به او وحى فرمود که: تو بندهاى هستى مأمور، این مطلب را به او ابلاغ کن، خداوند درباره کارهایش مورد سؤال قرار نمیگیرد.
امام: من فکر میکنم تو در مورد انکار بَداء کلامت شبیه سخنان یهود است!
سلیمان: پناه میبرم به خدا اگر چنین باشد؛ مگر یهودیان چه میگویند؟
امام: یهودیان میگویند: «یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَهٌ» یعنی دست خدا بسته است و منظورشان این است که خداوند از کار خود فارغ شده و دست کشیده است و دیگر چیزى ایجاد نمیکند، خداوند هم در جواب میفرماید: «غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا» یعنی دستانشان بسته باد و لعنت شدند به خاطر گفتههایشان، و من شنیدهام عدّهاى از پدرم موسى بن جعفر علیهماالسّلام درباره بَداء سؤال کردند و پدرم فرمودند: چطور مردم بَداء را منکرند و در اینکه خداوند امر عدّهاى را براى تصمیم در مورد آنان به تأخیر بیندازد، منکر هستند؟
سلیمان: آیه: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَهِ الْقَدْرِ» بمعنای ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم، در رابطه با چه موضوعى نازل شده است؟
امام: اى سلیمان! در شب قدر، خداوند مقدّرات یکسال تا سال آینده را، از مرگ و زندگى، خیر و شر و رزق و روزى، همه را مقدّر میفرماید، آنچه را در آن شب مقدّر نماید، محتوم و قطعى است.
سلیمان: فهمیدم قربانت گردم، باز هم بفرمائید.
امام: سلیمان! بعضى از امور، در نزد خداست و منوط و موکول به اراده اوست، آنچه را بخواهد جلو میاندازد و آنچه را بخواهد بتأخیر میاندازد، و آنچه را بخواهد محو میکند، سلیمان! علىّ علیه السّلام میفرمود: علم دو نوع است، علمى که خداوند به ملائکه و پیامبرانش آموخته است، که آنچه را که به ملائکه و پیامبرانش آموخته باشد، انجام خواهد شد و به خود و ملائکه و پیامبرانش خلاف نمیکند، و علمى دیگر که در نزد خود اوست و مخزون میباشد و احدى از خلق را بر آن آگاه نساخته است، از ناحیه آن علم است که آنچه را بخواهد جلو میاندازد و هر چه را بخواهد بتأخیر میاندازد، و آنچه را بخواهد محو میکند و آنچه را بخواهد ثبت مینماید.
سلیمان: یا امیرالمؤمنین! انشاءالله از امروز به بعد، بداء را انکار نکرده و تکذیب نمیکنم.
مأمون: هرچه میخواهى از ابوالحسن سؤال کن، اما لازم است که خوب گوش بدهى و انصاف را رعایت کنى!
سلیمان: آقای من اجازه میدهید سؤال کنم؟