اسرار غمش گفتم در سینه نگه دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدنها
اسرار غمش گفتم در سینه نگه دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدنها
ناسپاس از عشق پاکت نیستم
من که عمری با خیالت زیستم
دوستت دارم به جان تو قسم
روی حرفم تا ابد می ایستم!
چشمان تو بازارچه ی ناز فروشی است
تخفیف بده تا بخرم من همه اش را!
قُمارِ عِشق شیرین اَست و مَن، هَرگِز نمیبازَم …
“تو” از آسِ دِلَت مَغرور و مَن، دِلخوش به سَربازم …
چه حُکم اَست اینکه میدانی، که حُکماً دَستِ مَن خالیست …
دِل و دَستَم که میلَرزَد ، خودَم را پاک میبازَم …
وَرَق بَرگشته اَست اِمروز و “تو” حاکِم، مَنَم مَحکوم …
چه بایَد کرد با این بَخت؟ میسوزَم و میسازَم …
“تو” بازی میکُنی اَز رو وَ مَن، آنقَدر گیجم که …
نِمیدانَم کُدامین بَرگ را ، بایَد بیَندازَم …
اَگر حاکِم تویی اِی “عِشق” ، مَن تَسلیمِ تَسلیمَمْ …
هَمه اَز بُرد مَغرورند و مَن، بَر باخت مینازَم …
لب های تو لب نیست ! عذابیست الهی
باید که عذابی بچشم گاه به گاهی
در لحظه دیدار تو ، گفتم که بعید است
چشمان تو من را نکشاند به تباهی
لب های تو نایاب تر از آب حیات است
تو سوزن پنهان شده در خرمن کاهی
این کار خدا بوده که یکباره بیفتد
در تنگ بلور شب من مثل تو ماهی
ای شاخه نبات غزل حافظ شیراز !
معشوقه ی مایی چه بخواهی چه نخواهی
میثم_قاسمی
با نام حُسینْ سینہ زدن معراجیست
ارباب برای نوکَرِ خود ناجیست
هر کَس کہ بہ کَربَلا مُشَرّفْ بشود
در مَمْلِکَتِ حَضرَت زَهراء(س) حاجیست
“اَللّهُمَ ارزُقْنا زیارَه قَبْرَ الحُسَینْ(ع)”
هستی ام ، دار و ندارم غرق چشمان تو شد
شمعدانیهای دل ، بی تاب گلدان تو شد
واژه ای می خواست در خاک تو پا گیرد دریغ!!
هر غزل خشکید و پاسوز زمستان تو شد …
به هرکس می رسم
نام تورا با ذوق می گویم
شبیه اولین تکلیف یک طفل دبستانی!
کاری که با من کرد دنیا، داستان دارد
شرحش نخواهم داد، اما داستان دارد …
مهتاب من! هنگام دیدار تو فهمیدم
دیوانه بازی های دریا داستان دارد !
عاشق شدن تنها به پیراهن دریدن نیست
دلدادگی های زلیخا داستان دارد
مستی که در شهر خبرچینان تو را بوسید
امروز آسوده ست، فردا داستان دارد !
عشقی که پنهان بود، در دنیا زبانزد شد
هر قصه گویی دیگر از ما داستان دارد …
سجاد سامانی
وقت حافظ خواندنم رعدی زد و باران گرفت
من گمانم فال من امشب قمر در عقرب است
مادرم، پیامبری بود، با زنبیلی پر از معجزه..
یادم نمی رود
در اولین سوزِ زمستانی
النگویش را، به بخاری تبدیل کرد…!
سهراب سپهری چقدر زیبا گفت:
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ…
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ…
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ…
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ…
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ…
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ…
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ…
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ…
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ…
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ…
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ…
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ…
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین…
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!!!
تا می کشم خطوط ترا پاک میشوی
داری کمی فراتر از ادراک میشوی
باید به شهر عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک میشوی
نجمه_زارع
اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم
بِه شٌوقِ کَربٌبلاٰیَشْ حَقیر میمیرَم
لِباٰسِ نٌوکَریَت داٰدِهْ اِعتِباٰر مَراٰ
اَگَر چِه نوٌکَرَم اَماّ اَمیر میمیرَم
جا مانده ایم و شرح دل ما خجالت است
زائرشدن، پیاده یقینا سعادت است
ویزا، بلیط، کرب و بلا مال خوب هاست
سهم چو من پیامک ((هستم به یادت)) است
یک اربعین غزل به امید عنایتی…
این بغض من اگر چه خودش هم عنایت است
چیزی برای عرضه ندارم مرا ببخش
یعنی غزل، نشانه ی عرض ارادت است
ماهیچ، ما گناه… فقط جان مادرت
امضا بکن که شاعرت اهل شهادت است
((باشد حسین.ع.، کرب و بلا مال خوب ها))
یک مهر تربت از تو برایم کفایت است…
اهل دل ، دل مینوازد ، دل شکستن کار نیست
هرکه باشد بی محبت واقف اسرار نیست
عاشقی هستم که منت میکشم بر وصل یار
منت دلبر کشیدن عاشقان را عار نیست
در گلستان گرد گل بسیار گردیدم ، ولی
از هزاران گل یکی حتی مثال یار نیست
آنقدر نالیدم آخر باغبانی دید و گفت
رو تو غمخواری بجوی این غم که بی غمخوار نیست
گفتم آخر من گلی گم کرده ام در این دیار
گفت پیدا کردنش آسان بود ، دشوار نیست
از گلستان دل بریدم راهی صحرا شدم
دیدم آنجا جلوه ای از پرتو دلدار نیست
از پس پرده صدایی ناگهان آمد به گوش
گفت اسیرت کردم اما نیتم آزار نیست
گر به دولت برسی مست نگردی ، مردی
گـــر به ذلت برسی پست نگردی ، مردی
اهل عــــــالم همه بازیچه دست هوسند
گـــــر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی
شاعر: بدرالدین جاجرمی
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل
بعد ازین صائب سراغ از گوشهٔ دل کن مرا
صائب
زائر کرببلا گفت خدا حافظ و دید
دل من پشت سرش کاسه ی آبی شد و ریخت
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیدهست بدین سخت کمانی
چون اشک بیندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی
خواجه حافظ شیرازی