هر کجا سفره شود پهن ، کنارش نمک است
نمک سفره ی پنجشنبه دعای فرج است…
هر کجا سفره شود پهن ، کنارش نمک است
نمک سفره ی پنجشنبه دعای فرج است…
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
و گرنه از تــو نیایـد که دل شکن بـــاشی
گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود
ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود
حسین منزوی
کار خـیر است، تأمـل به خـدا جـایز نیست
عشق، تصمیم قشنگی ست بیا عاشق شو
رضا اسماعیلی
موهای تو خرمایی و شهر دل من بم
آشفته نکن موی که بم زلزله خیز است
ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین
آسمانی میشوم وقتی نگاهت میکنم
دوبیتی قشنگی از ارمغان حجاز اقبال لاهوری تقدیم به کاربران گرامی ثامن کتاب :
دل ما بیدلان بردند و رفتند
مثال شعله افسردند و رفتند
بیا یک لحظه با عامان درآمیز
که خاصان باده ها خوردند و رفتند
بیا که شعرها همگی لنگ ماندهاند
صبحت به خیر ،حضرتِ مضمونِ هر غزل…
امشب نماز خود را بازم شکسته خواندم
ذهنم پر از تو بود و با چشم بسته خواندم
ذهنم به دور دور است شاید که باز آیی
چون دور بودم از تو آنرا شکسته خواندم
سعید رنجبر
ﺁﻣﺪﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﮔﻠﯿﻢ ﺩﻝ ﻣﻦ
ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻧﻮﺍﺯﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﻣﺎﺭﺍ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻧﻈﺮ ﮐﻦ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ!.
هرکس که نشد فدایی خامنه ای
بی شک تو بدان فدایی مهدی نیست!
مثل شعری قابل تحسین که بی تشویق نیست
هیچ خطی مثل ابروی تو نستعلیق نیست!
گل نیست چنین سرکش و رعنا که تویی
مه نیست بدین گونه فریبا که تویی
غم بر سر غم ریخته آنجا که منم
دل بر سر دل ریخته آنجا که تویی
رهی معیری
با ترس و لرز، حرف دلم را زدم به تو
من دال و واو و سین و تِ دارم تو را، بفهم
در نگاهم هر نگاهت صفحه صفحه شعر شد
امشب از دیوان عشقت رونمائی می کنم
🙃🙂😐
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
چه خوشست راز گفتن به حریف نکته سنجی
که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد
بیدل دهلوی
خود را به عبور میزند بی تو دلم
لبخند به زور میزند بی تو دلم
هر وقت که دیر میکنی مثل سه تار
در مایه شور میزند بی تو دلم…
خواب چشمان تو دیدم، بسترم آتش گرفت?
در هوایت پر گشودم، تا پرم آتش گرفت
من به یاد اسم تو با دردها خو کرده ام
نام تو بر لب نشست و حنجرم آتش گرفت?
تا طواف عشق بر شمع نگاهت کرده ام
بال من تنها که نه، خاکسترم آتش گرفت?
من غلام همت عشقم، طریقم عاشقی است
آنکه را عاشق تو کردی،لاجرم آتش گرفت?
شد عصایم عقل و منطق تا که پیدایت کنم
عقل مجنون تو گشت و باورم آتش گرفت?
خواستم حسن ختام این غزل باشی، ولی
یادت افتادم، قلم با دفترم آتش گرفت?
قهر چشمانت دلم را تکّه تکّه می کند
تو نباشی در وجودم درد چکّه می کند
سر بچرخان با دلم حرفی بزن ای مونسم
چون بخندی خنده ات بازار سکّه می کند