گفتم شب وصالت ، آیا شود نصیبم؟!
گفتا نمی توان گفت ، اما خدا کریم است….
گفتم شب وصالت ، آیا شود نصیبم؟!
گفتا نمی توان گفت ، اما خدا کریم است….
من معدن حرفم پرم از شعر و تغزل
اما تو عزیزم به خدا حرف نداری . . .
مصطفی الوندی
دستے به قلم دارم،
دستے به دلم دارے،
همدست شوند این دو،
محشر شود اشعارم …!
حبیب الله ولدخان
ای ماه ترین دلخوشی روی زمینم
بگذار که چشمان تو را سیر ببینم
بگذار که بر روی لبت شعر بکارم
بگذار که در سایه چشمت بنشینم
ییلاقی چشمان تو یاغی ترمان کرد
جیرانِ من ای دلبر قشلاق نشینم
از روز ازل بسته گیسوی تو بودم
تا بوده چنین بوده و تا هست چنینم…
سـَرِ سَجـّاده ی شعـریم و دعا گـوی شما
چه سَبک میشود آدم که تو را میخواند
سعید شیروانی
لطفا تا آخر بخوانید
مشاعره(مشاجره)بسیار زیبا وخواندنی
حافظ شیرازی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
💚💚ا💚💚
صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
💚💚ا💚💚
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
💚💚ا💚💚
خانم دریایی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورده دنیا را
نه جان و روح می بخشم، نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر، ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت ،عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پاها را
فقط می خواستند اینها، بگیرند وقت ماها را
💚💚ا💚💚
کامران سعادتمند:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
نه او را دست و پا بخشم، نه شهری چون بخارا را
همان دل بردنش کافی که من را بی دلم کرده
نمی خواهم چو طوطی من، بگویم این غزلها را
غزل از حافظ و صائب و یا دریایی بی ذوق
و یا آن شهریار ترک که بخشد روح اجزا را
میان دلبر و دلدار، نباشد حرفِ بخشیدن
اگر دلداده می باشید، مگویید این سخن ها را
💚💚ا💚💚
عارف تهرانی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
شعار و حرف پُر کرده، تمام ادعاها را
یکی بخشیده چون حافظ ، سمرقند و بخارا را
یکی چون صائبِ تبریز ، سر و دست و تن و پا را
از این سو شهریار داده ، تمام روح اجزا را
از آن سو بانو دریایی ، گرفته حال ماها را
سعادتمند شاعر نیز ، فقط گفت و نداد هرگز
نه ملک و نه بخارایی ، نه روح و نه تن و پا را
ولی من می شناسم کس ، که او نه گفت و نه دم زد
بدون حرف عمل کرده ، تمام ادعاها را
کسی که خانمانش را ، رها از بهر جانان کرد
بدون منتی بخشید ، سر و دست و تن و پا را
و او اهسته و آرام ، برای عشق محبوبش
فدا کرده به گمنامی ، تمام روح و اجزا را
اگر خواهی بدانی کیست ، وجودت از سجود اوست
تمامی خودش را داد ، به ما بخشیده دنیا را
نه گفتش ترک شیرازی ، نه گفتش خال هندویش
و او نامش “حسین” است و ، عمل کرد ادعاها را
زمستان بود و بی تابی ، دلم جایی فدایی شد
نفس در سینه خشکش زد، دلم با تو هوایی شد
نگاهت نور خورشیدی ، که چشمان مرا می زد
نشستم بر سر راهت ، هوس با تو خدایی شد
به تیر تیز مژگانت ، دلم صدبار می لرزید
به دستانت که لب دادم ، شروعی سینمایی شد
درون خانه ای خلوت ، به کام شربتی گیرا
نشستم رو به چشمانت ، نگاهت ماورایی شد .
.
ز رقص بیت هایی شاد ، به بزم شعر و بی خوابی
سرودم در دلم وزنی که عشقش ناخدایی شد
خیابان ها خبر دارند ، چه بی اندازه خالی شد
تمام لحظه های خوش به قلبم مومیایی شد
غزل هایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را
برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را
لشکر عشق سعدیا غارت عقل میکند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
چشمکی برمن زدی حالا گرفتارت شدم
زندگیم را گرفتی مست و بی تابت شدم
عاشقم کردی دلم چند بوسه می خواهد زتو
دلربایی کرده ای، دیوانه، حیرانت شدم
ما را چو زلف یار پریشان کشیده اند
اشفته گر شدیم یقینا ملال نیست
خوش به حال بوته ی یاسی که در ایوان توست
می تواند هر زمان دلتنگ شد بویت کند
علیرضا بدیع
دل بر سر زلف پسر فاطمه بستیم
پابست حسینیم، توکلت علی الله
هرچه در خاطر من بود فراموشم شد
جز خیال تو که هرگز نرود از یادم
باقی اصفهانی
مثل لزوم نور برای درخت ها
هر روز لازم است که حتما ببینمت
انقلاب قلب من محتاج شورش های توست
چون مصدق باش تا عشقم به تو ملی شود….
کمی گیجم کمی منگم ، عجیب است
پریده بی جهت رنگم ، عجیب است
تو را دیدم همین یک ساعت پیش
برایت باز دلتنگم ، عجیب است
ماییم و سمرقند و بخارا که نداریم
یک بوسه ترکی بده لطفا صلواتی 🙂
محمد عباسی
در خیال من نمیگنجد دلم را بشکنی
هرکسی آمد شکست، امّا تو هرکس نیستی
ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻏﺰﻝ ﻫﺴﺖ
ﺣﻀﻮﺭﺕ ﻣﺜﻞِ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﻋﺴﻞ ﻫﺴﺖ
ﻣﯿﺎﻥِ ﺧﺎﻃﺮﻡ … ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽِ ﺗﻮ
ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺻﺪ ﺿﺮﺏُ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﺴﺖ
ﺑﺠﺰ ﻣُﻬﺮِ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺑﺮ ﺩﻟﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﮕﺮ ﻣِﻬﺮِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﺑَﺪَﻝ ﻫﺴﺖ ؟
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﯿﻦِ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺻﺪ ﻗﻠﻨﺪَﺭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺟَﺪَﻝ ﻫﺴﺖ
ﺑُﺖِ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺑﺎﺵ ﺑﺴﯿﺎﺭ
ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ « ﻻﺕ ﻭ ﻋُﺰّﯼ ﻭ ﻫُﺒَﻞ*« ﻫﺴﺖ
ﺻﻔﺎﯼِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ :
ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻏﺰﻝ ﻫﺴﺖ❤