اطـلاعیه بـروزرسانی و تـخفیف هـای ویژه سـایت :

از ولادت تا شهادت امام رضا علیه السلام؛ قسمت ۱۷: شهادت امام رضا علیه‌السلام

شهادت امام رضا علیه‌السلام

 

امام‌رضا علیه‌السلام، شب قبل از شهادت خود، دنبال هرثمه فرستادند و به او فرمودند: «آنچه می‌گویم بشنو و حفظ کن؛ هنگام بازگشت من به‌سوى خـداوند فـرا رسیده است و زمان آن است که به جّد و پدرانم ملحق شوم. این طغیانگر (مأمون) تصمیم گرفته است که مرا با انگور و انار مسموم کند؛ انگور را با نخ و سوزن مسموم کرده و انار را توسط غلامى که دستش مسموم است برایم دانه می‌کند. فردا مرا دعوت می‌کند تا از آن بخورم و حکم و قضا انجام می‌پذیرد… .»[۳۵]

 

در ادامۀ روایت آمده است که وقتی هرثمه بعد از شهادت امام‌رضا علیه‌السلام، سخن حضرت دربارۀ انگور و انار را به مأمون گفت، رنگ مأمون گاهى زرد و گاهى قرمز و گاهى سیاه می‌شد تا اینکه بی‌هوش شد و درحال بی‌هوشى با صداى بلند می‌گفت: «واى بر مأمون از جانب خدا، واى بر او از پیامبر؛ واى بر او از على‌بن‌ابى‌طالب، واى بر او از جانب فاطمۀ زهرا،… .» همچنین، هنگامی‌که به هوش آمد، به هرثمه گفت: «به ‌خدا سوگند، نه تو و نه هیچ‌کس در زمین و آسمان، نزد من عزیزتر از رضا نیست؛ به ‌خدا قسم اگر به من خبر برسد که از آنچه دیدى و شنیدى، چیزی بازگو کرده‏اى، همان، مرگ تو خواهد بود.» هرثمه قول داد که اگر چیزى را بازگو کند، خون او براى مأمون حلال باشد و مأمون از او در کتمان آن، عهد و پیمان گرفت.[۳۶]

 

امام‌رضا علیه‌السلام به اباصلت فرمودند: «به قبۀ هارون برو و از چهار طرف آن، مشتى خاک بیاور.» وقتى اباصلت خاک‌ها را آورد، حضرت خاک پشت سر را بوییدند و به زمین ریختند و فرمودند: «مأمون می‌خواهد مرا اینجا دفن کند؛ ولى سنگ سخت بزرگى ظاهر می‌شود که اگر همۀ کلنگ‏هاى خراسان را بیاورند، نمی‌توانند آن را جدا کنند.» سپس خاکى را بوییدند که مربوط به بالای سر و پایین پا بود و همان سخن را تکرار کردند و درنهایت پس از بوییدن خاک طرف قبله (خاک مقابل هارون)، فرمودند: «اینجا برایم گودالى خواهند کَند… .»

 

آنگاه فرمودند: «اى اباصلت! فردا من نزد این فاجر می‌روم؛ اگر با سر برهنه بیرون آمدم، با من سخن بگو که پاسخ می‌دهم ولى اگر با سر پوشیده بیرون آمدم، با من سخن نگو.»

 

اباصلت می‌گوید: «فردا حضرت لباس‏هاى خود را پوشیدند و در محراب به انتظار نشستند تا آنکه غلام مأمون آمد و ایشان را همراه خود برد. امام حرکت کرد، من نیز رفتم؛ مقابل مأمون سبدى از انگور و دیگر میوه‏ها بود، در دست او نیز خوشۀ انگورى بود که مقدارى از آن را خورده بود. همین‌که امام‌رضا علیه‌السلام را دید، با شتاب از جا برخاست، حضرت را در آغوش گرفت، میان دو چشم ایشان را بوسید و در جاى خود نشاند؛ سپس آن خوشۀ انگور را به حضرت تعارف کرد و گفت: ‘اى پسر رسول خدا، من تابه‌حال انگورى بهتر از این ندیده‌ام.’ امام فرمودند: ‘انگوری بهتر از این در بهشت هست!’

 

مأمون گفت: ‘بفرما، میل کن!’ امام فرمودند: ‘میل ندارم.’ مأمون گفت: ‘نکند به من شک داری؟’حضرت آن خوشه را گرفتند، سه دانه میل کردند، خوشۀ انگور را بر زمین انداختند و برخاستند.

 

مأمون بلند شد و گفت: ‘کجا می‌روی؟’ امام رضا علیه‌السلام فرمودند: ‘آنجا که مرا فرستادی!’[۳۷]

 

آنگاه درحالى‌که سرشان پوشیده بود، بیرون آمدند.»

 

سم در سلول‌های تن امام رضا علیه‌السلام نفوذ می‌کرد؛ آن‌قدر که تا خانه، بارها نشستند و برخاستند. امام عبا به سر کشیده بودند؛ اباصلت فهمید که کار تمام است. این خانه، قتلگاه غربت آقا شده بود و جز اباصلت، کسی نبود که بر او گریه کند. اما آمد، او که باید می‌آمد… .

 

اباصلت ادامه می‌دهد: «من با امام سخن نگفتم؛ حضرت وارد خانه شدند و در بستر خوابیدند و دستور دادند که در خانه بسته شود. در را بستم و در حیاط خانه، غمگین مانده بودم. ناگهان نوجوانى زیبا و مشکین‌موى دیدم که از همه به حضرت رضا علیه‌السلام شبیه‏تر بود. به‌طرف او رفتم و گفتم: ‘چگونه از درِ بسته وارد شدید؟!’ فرمودند: ‘همان‌که در این هنگام، من را از مدینه به اینجا آورد، من را از درِ بسته وارد خانه کرد.’

 

عرض کردم: ‘شما کیستید؟’ فرمودند: ‘اى اباصلت، من حجت خدا بر تو هستم؛ من محمدبن‌على (امام‌جواد علیه‌السلام) هستم.’ بعد به‌طرف پدر بزرگوارشان رفتند. همین‌که حضرت رضا علیه‌السلام فرزند خود را دیدند از جا برخاستند، او را در آغوش گرفتند، میان دو چشمش را بوسیدند… و سخنانى مخفیانه [از اسرار امامت] گفتند که نفهمیدم… آنگاه روح مطهر امام‌رضا علیه‌السلام به رضوان پرواز کرد.

 

حضرت جواد علیه‌السلام مشغول غسل پدر شدند. خواستم کمک کنم که فرمودند: ‘با من کسانى هستند که کمک کنند!’ سپس فرمودند: ‘به داخل برو و کفن و حنوط را بیاور.’ سپس پدر خود (امام‌رضا علیه‌السلام) را کفن کردند و بر او نماز خواندند. بعد فرمودند: ‘تابوت را بیاور.’ عرض کردم: ‘نزد نجار بروم تا تابوت درست کند؟’ فرمودند: ‘به داخل خانه برو؛ آنجا تابوتى هست!’ رفتم و تابوتى دیدم که قبل از این ندیده بودم. امام‌جواد علیه‌السلام پدرشان را در تابوت گذاشتند و دو رکعت نماز خواندند… سپس امام‌رضا علیه‌السلام را از تابوت در آوردند و در بستر قرار دادند؛ گویا که هنوز غسل و کفن نشده‌اند. سپس فرمودند: ‘اى اباصلت، برخیز و در را براى مأمون باز کن.’ در را باز کردم؛ دیدم مأمون است با غلامان. آن ملعون [که شهادت امام‌رضا علیه‌السلام برایش قطعى شده بود] درحالى‌که گریبان چاک داده بود و بر سر می‌زد، با گریه وارد شد و می‌گفت: ‘اى سرور من، دل من را با مصیبت خود به درد آوردى…’ و همان‌طور شد که امام‌رضا علیه‌السلام خبر داده بودند.»[۳۸]

 

 

 

[۳۵]. عیون اخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲، ص۲۴۸.

 

[۳۶]. عیون اخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲، ص۲۵۳.

 

[۳۷]. عیون اخبار الرضا علیه‌السلام، ج۲، ص۲۴۴و۲۴۵.

 

[۳۸]. عیون اخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲، ص۲۴۴و۲۴۵.

 

 

 

درباره ی ثامن کتاب

افراد موفق دائما در حال رشد و یادگیری هستند در حالی که افراد معمولی این ذهنیت را دارند که همه چیز می‌دانند!

مطلب پیشنهادی

از ولادت تا شهادت امام رضا علیه السلام؛ قسمت ۳: پدر و مادر بزرگوار امام‌رضا علیه‌السلام

پدر و مادر بزرگوار امام‌رضا علیه‌السلام   پدر امام‌رضا علیه‌السلام، امام موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام و مادر بزرگوار ایشان …

از ولادت تا شهادت امام رضا علیه السلام؛ قسمت ۴: دوران کودکى و جوانى امام‌رضا علیه‌السلام

دوران کودکى و جوانى امام‌رضا علیه‌السلام   تاریخ دربارۀ زندگى اهل‌بیت علیهم‌السلام در کودکى و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *